دل خسته
شاعری خسته دلم
تن که عمریست نمی دانم کیست،
و کجا می گردد
زنده یا مرده شده
صحبت از خسته دلیست
* * *
شاعری خسته دلم
خسته از خستگی بی پایان
خسته از این همه درد
خسته از این همه غم
گل و بلبل که دگر دشمن جانی شده اند
هر کسی عاشق خود گشته و حیف
عاشقی حرف شده
به مثل، گوله ای از برف شده
عمر آن کوتاه است
وعده ها وعده خرمن شده است
چشم بر هم بزنی، قولها می شکند
سادگی افسانه، برگی از شهنامه
دوره دیو و دد است.
عشق چون بیژن شهنامه ما
ته چاهی در بند
و منیژه نه به فکر بیژن
در دلش بیژن هاست.
* * *
کی، کجا ما به عقب برگشتیم
از چه گمراه شدیم
کاش می دانستیم
کاش می فهمیدیم
زندگی در گذر است
(( آب این چشمه به سرچشمه نمی آید باز
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز))